دسته گل قهقهه
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: بختیاری
منبع یا راوی: گردآورنده: کتایون لموچی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۵۵۷ - ۵۶۲
موجود افسانهای: آلازنگی
نام قهرمان: کچل
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پادشاه
از تفاوت های این روایت با دیگر روایات مشابه، یکی هم این است که دیو کشته نمی شود یا شیشه عمرش توسط قهرمان بر زمین کوفته نمی شود. معمولاً هنگامی که قهرمان دختر را از چنگ دیو می رباید، دیو به دنبالشان رفته و آن ها را پیدا می کند و با قهرمان می جنگد و سرانجام کشته می شود. از دیگر تفاوت های این روایت با دیگر روایات، وجود دو ترکه سرخ و سبز است. سرخ برای کشتن و سبز برای زنده ساختن. سرخ رنگ خون و مرگ است و سبز رنگ رویش و زندگی است.متن کامل این روایت را، البته با حفظ نشر گردآورنده، نقل می کنیم.
آفتاب که طلوع کرد، پیرزن بالای سر کچل رفت و گفت: «ک، ک، کچل، پسرم زود باش بیدار شو. صبح شد، بسه تنبلی، الان صدای مردم ده در میاد، منتظرند گاو و گوسفندانشان را هر چه زودتر به چرا ببری.» کچل از این دست به آن دست غلتید و گفت: «الان، الان، مادر بگذار یک دم دیگر بخوابم.» او چنان مست خواب بود، گویی لای لحاف و تشک پر قو قرار داشت. پیرزن ول کن نبود، با هیکل قوز کرده اش مانند اجل بالای سر کچل ایستاد و یک ریز حرف می زد: «زود باش کچل بیدار شو، الان صدای مردم ده در میاد، اگر دیر بروی نان نداری بخوری.» کچل کلافه شد با خود گفت: «جای تنبلی نیست، بهتر است بیدار شوم.» پیرزن کتری کهنه دود گرفته را روی چاله گذاشت، آب جوش آمد. پیرزن هِنُ هِن کنان به خورجین نزدیک شد، در خورجین را باز کرد، دست های نحیف و زحمت کشیده خود را درون آن برد، چرخاند و کیسه کرباس کهنه و چرکی را بیرون آورد. با انگشتانش مقداری چای بیرون آورد و در کتری ریخت بعد از دم آمدن چای، کچل را صدا کرد: «پسرم بیا ناشتا حاضر است.» پیرزن نان را در چایترید کرد و خورد. کچل کنار سفره آمد، با یک دست چپه (دسته) نان را لوله کرد و به دهان گرفت. طوری گاز می زد که گویی کباب دنده را به دندان می کشد. با دست دیگر کاسه چای را گرفته و می نوشید.کچل از کلبه خارج شد، گاو و گوسفندان مردم ده را تحویل گرفت و برای چرا به دشت و صحرا برد. به رودخانه که رسید، دسته گل زیبایی را روی آب شناور دید، با سرعت خود را به دسته گل رساند و آن را از آب گرفت. دسته گل با دسته گل های دیگر فرق داشت، زیرا قهقهه می زد و می خواند. غروب که به خانه آمد دسته گل را به مادرش نشان داد. پیرزن با دیدن دسته گل آن چنان متعجب و ذوق زده شد که دوان دوان با پای برهنه خود را به قصر شاه رساند، محافظین قصر دسته گل را گرفته و به شاه رساندند. شاه و درباریان تا آن لحظه چنین گل عجیبی را ندیده بودند، متعجب و متحیر به دسته گل خیره شده و به همدیگرنگاه می کردند. گل ها در دست شاه و درباریان دست به دست چرخید، تا این که پلاسیده شد و دیگر نه قهقهه می زد و نه می خواند. شاه دستور داد پیرزن را آوردند و به او امر کرد باید دسته گل دیگری را که قهقهه بزند و بخواند بیاورد، در غیر این صورت سرش به بالای دار خواهد رفت.پیرزن به کچل متوسل شد، عجز و لابه کرد و به او گفت اگر گل را برای شاه نبرد، او را خواهند کشت. کچل کنار رودخانه رفت، هر چه انتظار کشید دسته گلی نیافت، کنار رودخانه را گرفت و به بالای رودخانه حرکت کرد. به درخت تنومندی که عمر بسیاری داشت رسید. دختر زیبایی روی درخت خوابیده بود و در کنار او دو ترکه سرخ و سبز قرار داشت. تنه درخت قطور بود و شکاف بزرگی داشت، داخل شکاف شد و ساکت نشست. مدتی نگذشت که آلازنگی زشت و قوی هیکلی به سوی درخت آمد، ترکه سبز را برداشت و به سر و گردن دختر ضربات شدیدی زد. دختر به هوش آمد الازنگی رو به دختر کرد و گفت: «هوم بو میاد، بو آدمیزاد میاد، جن پریزاد میاد. کجاست این آدمیزاد؟ او را کجا پنهان کردی؟» دختر با صدای وحشت زده و مظلومانه ای گفت: «من که بیهوش بودم، از دنیا بی خبر بودم، شاید آدمیزادی از این جا گذر کرده.» الازنگی قانع شد، ترکه سرخ را برداشت و آن چنان به سر و گردن دختر ضربه زد تا دختر از حال رفت و بیهوش شد. الازنگی با خیال راحت به راه افتاد و رفت. کچل وقتی مطمئن شد الازنگی مسافت زیادی دور شده، به بالای درخت رفت. ترکه سبز را برداشت، تا توان داشت به سر و گردن دختر ضربه زد، دختر هوش آمد. تا کچل را دید خوشحال شد، فریاد کشید: «مرا نجات بده، هفت سال است که از خانواده ام دور هستم. هر چه بخواهی برایت انجام می دهم، دیگر خسته شدم. هفت سال اسیر این الازنگی زشت و کریه هستم.» کچل ماجرای دسته گل را بازگو کرد. دختر گفت: «نگران نباش.» شروع به خندیدن کرد و آن قدر ادامه داد، تا به اندازه کافی شاخه های گل قهقهه به زمین ریخت. گل ها را کچل و دختر دسته کردند، یک دسته را دختر بست و دسته دیگر را کچل. گل ها مانند کبکان بهاری قهقهه می زدند و می خواندند. کچل با دختر و دسته های گل قهقهه به خانه بازگشتند. پیرزن با دیدن کچل، دختر و دسته های گل، خوشحال شد، از شادی در پوست خود نمی گنجید و مانند گندم برشته از این سو به آن سو می پرید، زیرا از خطر حتمی نجات یافته بود، دسته های گل را به قصر برد و به محافظین قصر داد تا به شاه رسانند. شاه با دیدن دسته های گل متوجه شد که این گل ها را دو نفر دسته کرده اند، یکی خیلی زیبا بسته و تزیین شده بود و دیگری را که کچل دسته کرده بود، نامرتب. شاه دستور داد کلبه پیرزن را بازرسی کنند و دریابند گل ها به وسیله چه کسی این چنین زیبا دسته شده؟ مأموران وارد کلبه شدند، تمام لوازم شندره پیرزن را به این سو و آن سو انداختند، سوراخ سمبه های خانه را گشتند، اما چیزی یا کسی را نیافتند، زیرا در زمان ورود مأمورین به خانه، دختر زیبا تبدیل به کبوتر سفید و زیبا شد، پرواز کرد و روی درختی نشست. وی با خود گفت: «مأمورین همه جا را بگردید، من این جا هستم اما شما نمی دانید من کیستم؟» مأمورین کچل را کت بسته به حضور شاه بردند. شاه به او امر کرد سریع شیر شیر، پوست شیر و کول شیر را باید به قصر بیاورد، در غیر این صورت با تیغ جلادان قصر سر او را از تن جدا خواهد ساخت. کچل وحشت زده به کلبه بازگشت، امر شاه را مو به مو برای پیرزن و دختر شرح داد. دختر به کچل رود کرد و گفت: «نگران نباش، خواهر من همسر سلطان شیران در یک جنگل بزرگ است»، نشانه ای به کچل داد تا به خواهرش برساند، کچل به جنگل بزرگ رسید، شیر ماده غرانی را دید که همسر سلطان جنگل بود، از دور نشانه را به او نشان داد و سلام کرد، قول گرفت که به او حمله نکند، شیر ماده غران که همسر سلطان شیران بود، قول داد و به او اجازه داد نزدیک شود. کچل خواسته خود را بازگو کرد، همسر سلطان شیران دستور داد شیر ماده ای را آوردند، شیر او را دوشیدند، شیر دیگری کشتند، پوست و کول او را به کچل دادند، کچل را سوار بر یک شیر نر جوان تندرو کردند. شیر با سرعت تمام به سوی قصر در حرکت بود و بالای سر شیر و کچل، همسر سلطان شیران به شکل کبوتر سفید و زیبایی در پرواز بود. شیر نر جوان با یال و ریش آویخته و چشمان تیز به سرعت وارد قصر شد. محافظین شاه و درباریان با دیدن این صحنه هر کدام به سویی گریختند. در قصر صدای جیغ و فریاد به آسمان رسید. کچل همه را به آرامش و سکوت دعوت کرد و اطمینان داد که خطری متوجه آن ها نیست. شاه و درباریان نزدیک کچل شدند. دختر و همسر سلطان شیران به شکل دو کبوتر سفید در گوشه ای از قصر به تماشای اوضاع پرداختند و منتظر دیدن ادامه ماجرا بودند. کبوتر سفید نوک خود را به نوک کبوتر دیگر (خواهرش، همسر سلطان شیران) نهاد و گفت: «کچل ناجی من از چنگال الازنگی بوده و حاضر به انجام هر کمک به اوست.» شاه ناگاه چشمش به دو کبوتر سفید افتاد که با نگاه های تیز خود شاه کچل و درباریان را می نگریستند و گویی می خواستند پایان کار را ببینند و حکمی صادر کنند. نگاه تیزبین کبوتران و دقت شان با بقیه کبوترها فرق داشت. شاه تا آن زمان کبوترانی به این زیبایی ندیده بود. حرکات کبوتران برای شاه خیلی عجیب بود، با خود گفت: «این کبوتران با دیگر کبوتران فرق فاحش دارند.» شاه با خیره شدن به کبوتران به وحشت افتاد و غش کرد. وزیران، محافظین، خدمتکاران قصر دور شاه حلقه زدند. حکیم قصر را احضار کردند، حکیم مثل برق حاضر شد. پارچه ای را سوزاند و به سوراخ های گشاد بینی شاه نزدیک کرد و زیر لب وردی خواند. دود از سوراخ های گشاد بینی شاه وارد ریه هایش شد، شاه تکان خورد، سرش را بلند کرد، چند بار تکان داد، كلمات نامفهوم بر زبان آورد و کم کم به هوش آمد. شاه دریافت که کچل دارای قدرتی خارق العاده است. کچل را تهدید به مرگ کرد، گفت: «اگر می خواهی زنده بمانی باید یک قصر از خشت طلا، نقره و صندل بسازی.» دختر به کچل گفت: «نگران نباش. خواهر دیگری دارم که همسر شاه صندل است و به هنگام برداشتن قدم جای یک پایش طلا و جای پای دیگرش خشت نقره پیدا می شود.» دختر با همسر شاه صندل ملاقات کرد و گفت: «کچل ناجی او از چنگال الازنگی بود و بقيه ماجراهایی که به سرشان آمده بود تعریف کرد.» پس از او تقاضای یک قصر با خشت طلا و نقره و صندل کرد، دیری نپایید که قصری معظم از خشت هایطلا، نقره و صندل که سر به فلک کشیده بود، ساخته شد. چشم های شاه با دیدن قصر از تعجب بیرون جهیدند. با مشاهده قصر، وزیران و درباریان شروع به تحسین و تمجید کردند و هر کدام سعی داشت برای خوش خدمتی، در تعریف و تمجید از دیگری پیشی بگیرد. شاه از انجام کارهای خارق العاده کچل به وحشت افتاد و تصمیم به نابودی اش گرفت. به دستور شاه، کوهی از هیزم را در باغ قصر آتش زدند، بعد از زمانی کوتاه شعله های آتش به آسمان زبانه کشید، کچل را خبر کردند، شاه به او امر کرد: «در شعله های آتش برو و از آن برایم اخبار و اطلاعات بیاور.» کچل مظلومانه با شانه های افتاده و لب و لوچهآویزان، سلانه سلانه به سوی شعله ها رفت. مرگ حتمی را جلو چشمان خود دید، چاره ای نداشت در غیر این صورت هم به مرگ محکوم می شد. سه خواهر که به شکل کبوتران سفید بودند، حتی یک لحظه هم کچل را تنها نمی گذاشتند و به محض این که کچل وارد شعله ها شد، به درون آتش آمدند. کچل را به نوک گرفتند و پرواز کردند، هیزم ها سوخت و به خاکستر تبدیل شد. شاه در قصر صندل، طلا و نقره، در کمال آرامش خیال بود که ناگاه سر و کله کچل مقابل او ظاهر شد. کچل سلام و تعظیم کرد و به شاه گفت: «از آن دنیا برگشتم که پیام پدر و مادر بزرگوارت را به تو برسانم، والدین شما شدیداً تشنه دیدارتان هستند، پیام دادند برای چند ساعت هم که شده نزد آنها بروی.» شاه باور کرد و تمام وجودش خواستار دیدار پدر و مادرش شد. به دستور شاه کوهی از هیزم را انباشتند و آتش را افروختند.شاه با کبکبه شاهانه، در حالی که تاج جواهر نشان را بر سر، شنل را بر تن و عصای جواهر نشان را در دست داشت، وارد آتش شد. به دنبال شاه هم عده ای از درباریان که هوس دیدار پدران و مادران خود را کرده بودند، وارد آتش شدند و دیگر بازنگشتند و به سفری بدون بازگشت رفتند. سه کبوتر سفید و زیبا به شمایل سابق خود، یعنی همان دختر زیبا، بازگشتند. کچل به تخت نشست و شاه آن سرزمین شد و سه خواهر را به عقد خود درآورد.